تولد بابا و زمین خوردن راستین
تولد بابا همه خوشحال و خندان بودیم و راستین خان هم تیپ زده بود و موهاش رو شونه کرده بود:
من هم چند جور غذا آماده کردم و میز رو چیدم ولی راستین موقع شام خوابش برد:
خلاصه شام رو هم به خیر و خوشی خوردیم و جمع کردیم و داشتیم کیک و شمع رو می آوردیم که ...
چشمتون روز بد نبینه ! آقا راستین که با بالش بزرگتر از خودش مشغول دویدن بود محکم خورد به گوشه میز و افتاد ............................. خدایا نمی دونید توی اون لحظه هر کدوم از ما چه حالی داشتیم و همه به حول و ولا افتاده بودند .مادر همسر سریع سر راستین رو محکم گرفت و گفت که سرش شکسته ... برادرم سریع در رو باز کرد و سویچ رو برداشت که برسونیم بیمارستان .یکی آب قند درست می کرد یکی برای راستین شیر. یکی یخ می آورد
خلاصه به خودمون که مسلط شدیم دیدیم سرش فقط ضربه خورده و شکر خدا نشکسته ولی پسرم خیلی خیلیییییییییییییییییی گریه کرد و اصلا آروم نمی شد باباش بغلش کرد و می گردوند منم همش بوسش می کردم نوازشش می کردم و باهاش حرف می زدم .بالاخره بعد از مدتی کمی ساکت شد ما مراسم تولد همسرجان را با سرخونین راستین و قلب های به تپش افتاده خودمون برگزار کردیم ولی آقا راستین دیگه به زور لبخند می زد و سرش و لباساش خونی بودند مثل این عکس:
بعد از اینکه همه رفتند هنوز قلبم تند می زد و تازه زدم زیر گریه انگار هنوز فرصت نکرده بودم خودم گریه کنم هههههههههههههه مادر شدن همین است دیگه .آدم باید قوی باشه تا بتونه یکی دیگه رو آروم کنه.شب هم اصلا خوابم نمی برد و همش فکرم ناراحت بود چند بار بیدار شدم و به راستین سر زدم خدارو شکر خوب بود و راحت خوابیده بود.
از اون شب خیلی چشمم ترسیده و تموم میزها و مبل ها رو جمع کردم تا بهشون دسترسی نداشته باشه. ولی خدا خیلی رحم کرد که به چشمش نخورد یا اتفاق بدتری نیافتاد. خدایا شکر
مراقب کوچولوهاتون باشید الان تو سن حساسی هستن.دکتر راستین همیشه بهم میگه توی این سن خیلی ایمنی مهمه و بیشتر از اینکه به فکر بدغذایی اش باشی به فکر ایمنی خونه باش و اصلا نزار کارهای خطرناک بکنه
خدایا خودت همه بچه ها رو حفظ کن.........آمین