جوجو طلاجوجو طلا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

جوجو طلا

امروز

1391/8/1 23:27
نویسنده : سحرناز
499 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح که بیدار شدم خیلی حال نداشتم رفتم دستشویی و اومدم دوباره دراز کشیدم خواستم برم صبحانه، دیدم حال ندارم حتی نمی تونستم درست بخوابم .در حالت نیمه خوابیده روی تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم که یه لحظه خوابم برد

همسری حموم بود .یهو یه صدایی شنیدم و حس کردم که دیگه وقتشه که نی نی به دنیا بیاد  ولی هنوز یک هفته به وقت سزارین مونده بود تو این فکرا بودم که دیدم نه دیگه باید پاشم یه کاری بکنم دوباره رفتم دستشویی و اینبار مسواکم رو هم زدم .همسری از حموم اومد بیرون .گفتم باید بریم بیمارستان!!!!!!! فکر کنم پسرمون داره میاد.

همسری هم خوشحال شد هم تعجب کرد و هول شد گفت حالا باید چه کار کنیم؟ گفتم هیچی نتد نتد کارات رو بکن تا با هم بریم.

سریع داشتم جوراب می پوشیدم و یه لباس گرم بر می داشتم آخه هوا سرد شده بود دیگه. به همسرم گفتم تا تو صبحانه بخوری من میرم دوش بگیرم بیام. گفت نننننننننننننننه خطر داره صبر کن زنگ بزنم بیمارستان از آشنامون بپرسم که اونم گفت نه نرو سریع بیا بیمارستان .خلاصه حالم گرفته شد تازه فهمیدم دکترم هم هنوز از سفر خارج برنگشته و نصفه شب میرسه. همسرم برام هی لقمه می گرفت که بخور ضعف نکنی گفتم نه بابا من نباید هیچی بخورم چون میخام عمل بشم.

خلاصه از خونه دراومدیم و رفتیم بیمارستان .راهمون نزدیک بود زود رسیدیم هنوز به کسی هم خبر نداده بودیم به همسری گفتم هر وقت رفتم تو اتاق و قطعی شد که باید بخوابم خبر بده.

بالاخره وارد بلوک زایمان شدم و سریع کارهای بستری رو انجام دادن و گفتن باید سزارین بشی از اونجایی که دکترم هم نبود یه دکتر خوب دیگه برام پیدا کردند و قرار شد ساعت 10:30 تو اتاق عمل باشم. زمان که می گذشت یواش یواش دردم بیشتر می شد و دلم می خواست زودتر زایمان انجام بشه

و با خودم فکر می کردم اونایی که طبیعی زایمان می کنند چی می کشن............

وصل سوند ، سرم و ... فیلمبرداری از من انجام شد و راهی شدم از در بلوک که خارج شدم همسری ، مامانم با چشم گریون و کتاب دعا به دست، مادر همسر و پدر همسر اونجا بودند و همه بو سیدنم و برام آرزوی سلامتی کردن همسری تند تند عکس گرفت و تا دم اتاق عمل اومد .

مامانم رو که دیدم بغض گلوم رو گرفت ولی فقط خندیدم اگه من گریه می کردم روحیه همه بهم می ریخت

هنوزم باورم نمی شد داره پسرم به دنیا می آد .خدااااااااااااااااااااااااا

وارد اتاق عمل شدم و بقیه کارها انجام شد من بی حسی اسپاینال رو انتخاب کرده بود و سریع از کمر بی حس شدم پرده ها کشیده شد و بعد مدت کوتاهی قشنگترین صدای گریه ای رو که می شد شنید شنیدم صدای گریه پسرم پاره تنم که 9  ماه درون من بود حالا پا به دنیا گذاشت .چقدر احساس اون لحظه قشنگ بود نمی تونم بگم ولی همه مادرها می فهمن منن چی می گم..........

حالا دیگه لحظه شماری می کردم که ببینمش که بالاخره یکم تمیزش کردن و آوردن پیشم اون لحظه می خندیدم و نگاش می کردم 9 ماه انتظار دیدنش رو کشیده بودم نمی دونستم چی بگم اونقدر خوشحال بودم دوست داشتم بغلش کنم بوسش کنم بوش کنم . خدا شکرت هدیه زندگی ام صحیح و سالم به دستم رسید

دیگه از اون موقع به بعد فقط به چهره پسرم فکر می کردم و می خواستم زودتر برم بخش . برم پیش بقیه و همه پسرم روو ببینن.

در حالیکه کاملا هوشیار بودم و بدون درد.مدتی در ریکاوری موندم و رفتم تو اتاقم .مامانم و مامان همسر آماده بودن و خوشحال .فسقل منو یه نگاه دیده بودن

خلاصه تلفن های تبریک، اس ام اس ها وو ملاقات ها شروع شد و از 30 مهر 1390 من رسما مادر شدم.

الهی تو را شکر. خدایا همه بچه ها سالم باشن تا مامانا قصه نخورن.

بازگشت به یکسال قبل در چنین روزی .به مناسبت یکسالگی نفسم...........

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

حسناسادات
2 آبان 91 0:06
سلام عزیزدلم تولدت مبارک ان شالله 120 سال زنذه باشی
حدیث
2 آبان 91 15:58
نمی دونم چرا هنوز که هنوزه خاطره زایمان و می خونم گریه ام می گیره خدا حفظش کنه راستین جون و مامان هنرمندش و برای اون
مریم مامان پندار
5 آبان 91 20:27
تولد تولد تولدت مبارک راستین جان الهی درکنار مامان و بابای گلت شاد باشی عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو طلا می باشد